شهریار و دختر وزیر

افزوده شده به کوشش: نیلوفر توکلی

شهر یا استان یا منطقه: --

منبع یا راوی: گردآورنده: مرسده زیر نظر نویسندگان انتشارات پدیده

کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران

صفحه: 561-566

موجود افسانه‌ای: --

نام قهرمان: وزیر

جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان

نام ضد قهرمان: قراول

روایت «شهریار و دختر وزیر» از قصه های عشقی است. چرا که محور اصلی و درونمایه آن پیرامون موضوع عشق می گردد. در این روایت یک مثلث عشقی ساخته شده: حاکمی مقتدر اما پیر عاشق دختری جوان شده، حتی مدنی با او سر می کند. بعد عشق دیگری میان دختر و یک مرد جوان شکل می گیرد. البته از این گونه مثلث ها و موضوعات(می توان جای حاکم را با مرد ثروتمند عرض کرد) در داستان های عشقی امروزی نیز یافت می شود. اما آن چه روایت «شهریار و دختر وزیر» را در ردیف قصه قرار می دهد، روابط میان آدم ها (وزیر، شاه، دختر وزیر)، تغییرات سریع در آن ها و عدم وجود زنجیره علّى حوادث در آن می باشد.

شهریاری با اقتدار که دوران جوانی را پشت سر گذاشته و بر هفت کشور فرمانروایی می کرد، وزیری خردمند و با تدبیر داشت که صاحب دختری زیبا بود که در سرتاسر آن هفت کشور نظیرش یافت نمی شد. آن دختر ماه منظر هنگام روز جرأت نمی کرد از خانه بیرون آید، چه به محض این که پای بیرون می نهاد، قیامت به پا می شد و پیر و جوان و کوچک و بزرگ بر سر راهش صف می بستند تا چشمشان به جمال او روشن گردد. اتفاقاً، روزی در مجلس جشنی که تمام بزرگان قوم و سران لشکر حضور داشتند، دختر وزیر هم با جمعی از همسالان خود شرکت کرده بود که ناگهان نقاب از رخش کنار رفت و چشم شهریار به جمال آن پری رخسار که وصف زیبایی اش را مکرر شنیده بود، افتاد و یک دل نه صد دل عاشق بی قرار او گردید. کار دلدادگی شهریار به جایی رسید که شب از روز و روز از شب نمی شناخت. چون نمی خواست آن پری رو را نزد سایر همسران خود جای دهد، از وزیر خواست که عمارتی بسیار مجلل با اثاثیه گران بها، جدا از دیگران آماده سازد و دختر را در آن جای دهد، تا شهریار بتواند شب و روز خود را در کنار او بگذراند. هنوز مدتی نگذشته بود که جنگی پیش آمد و شهریار ناگزیر گردید که شخصاً به سرداری سپاه به میدان جنگ رهسپار شود. با هزار آه و افسوس از دلبر وداع کرد و وعده داد که به محض پایان جنگ باز گردد و او را به عقد خویش درآورد و رسماً به همسری خود برگزیند. اتفاقاً در همسایگی قصر دختر، بزرگ زاده ای منزل داشت که از بام قصر خود چشمش به جمال دلارای دختر وزیر افتاد و عاشق بی قرار او گردید. روزی دختر به بالای بام برای تفرج رفت و چون آن بزرگزاده را دید، او نیز دلباخته جوان که صورتی نیکو و مردانه داشت گردید. چون دوری شهریار از پایتخت مدتی طول کشید، رفته رفته آن دو به یکدیگر انس گرفتند، ولی از ترس شهریار جرئت نمی کرد به هم نزدیک شوند و راز و نیاز کنند. اتفاقاً نیمه شبی که ماهتاب، جهان را با نور خود روشن ساخته بود، دختر وزیر هوس کرد به بالای بام رود تا شاید به ماه نزدیک تر شود و آن عروس قشنگ آسمان را بهتر تماشا کند. وقتی به بام برآمد، جوان همسایه را نیز روی پشت بام دید. آن دو دلداده مشغول راز و نیاز شدند و از عشق و دلدادگی سخن ها گفتند. جوان همسایه گفت: «حیف نباشد که تو با این جوانی و طراوت، همسر مرد مستی چون شهریار بشوی و لذتی از عمر و جوانی خود نبری. او مردی است که بهار جوانی را طی کرده و در خزان زندگی به سر می برد و آن طور که باید و شاید از تو بهره مند نخواهد شد و جوانیت را تباه خواهد ساخت.» دختر گفت: «چه کنم که او مردی صاحب اقتدار می باشد و پدرم ناچار است که او امرش را اطاعت کند، و هرگاه این جنگ ناگهانی پیش نمی آمد، شاید تاکنون من جزو همسران رسمی او محسوب می شدم.» جوان گفت: «اینک که زیر عقد او نیستی، بیا با هم از این شهر فرار کنیم و به نقطه دور دستی رفته با یکدیگر ازدواج نماییم. وقتی او دید که من و تو رسماً زن و شوهر شده ایم، به ناچار دست از تو خواهد کشید و ما با آسودگی خیال به زندگی ادامه می دهیم.» دختر وزیر و جوان همسایه با هم قرار گذاشتند که روز دیگر آن جوان قبلاً به خارج شهر رفته و در پای کوهی که در یک فرسخی پایتخت قرار داشت، منتظر دختر باشد. دختر وزیر نیز به تهیه لوازم سفر پرداخت و با لباس مبدل و پای پیاده به جانب وعده گاه حرکت کرد. اتفاقاً یکی از قراولان که مردی بدجنس و شرور بود، به داروغه خبر داد و هنوز دختر مسافتی از دروازه دور نشده بود که خود را در محاصره سواران شهریار دید و دستگیر گردید. یک هفته بعد، چون شهریار فاتح و پیروز از جنگ برگشت و این خبر را شنید، غضبناک گردید و پدر و دختر را احضار کرد و سبب فرارش را در حضور وزیر از دختر پرسید. دختر بدون واهمه و ترس گفت: «از آن جایی که نمی توانستم خود را در کنار تو خوشبخت و سعادتمند ببینم، ناچار تصمیم به فرار گرفتم.» شهریار که چنین سخنی از دهان محبوب شنید، آتش خشمش شعله ور گردید و چند تن از غلامان را خواست و دستور داد تا دختر را به بیشه ای که کنار شهر قرار داشت ببرند، اول پوست صورتش را بکنند و بعد واژگونه او را بردار کشند تا جان بسپارد. و چون دختر اسمی از جوان همسایه نبرد، کسی را به تعقیب او نفرستادند، زیرا هیچ کس جز دختر وزیر از این کار اطلاع نداشت. وزیر که دید شفاعت کردن نتیجه ای ندارد، ده دانه جواهر قیمتی با خود برداشت و به سراغ آن ده نفر غلامی که مأمور کشتن دخترش بودند، رفت و به هر کدام یک دانه از آن جواهرات را داد و گفت: «اکنون دیگ غضب شهریار سخت به جوش آمده و خون جلوی چشمانش را گرفته است، ولی چون چند روزی از این میان بگذرد، بدون شک از کرده خود پشیمان می شود و هوای ملاقات دلدار به سرش خواهد زد. آن وقت است که حتی یک نفر از شماها را زنده نمی گذارد. ولی اگر شماها یک نفر ناشناس را پوست کنده، بدار آویزان کنید، هیچ کس تصور نمی کند که مقصر اصلی نباشد.» یکی از غلامان به عجله تمام، به طرف قبرستان شتافت و جسد زنی را که همان روز به خاک سپرده بودند، بیرون آورد و پس از آن که پوست صورتش را کند وارونه بردار کشید و دختر وزیر را به دست پدرش سپرد. وزیر هم او را به محل امنی برد و پنهان ساخت و در انتظار پیش آمد نشست. مردم، دسته دسته به تماشای جسد دختر می شتافتند و به حال زارش گریه می کردند. چون سه روز از این ماجرا گذشت، جسد را پایین آورده، دفن کردند و جریان مرگ غم انگیز دختر وزیر کم کم از سر زبان ها افتاد و تقریباً از خاطره ها محو گردید. اما تنها کسی که نمی توانست فراموش کند، شهریار بود. با این همه آن ده نفر غلام را خواست و پس از آن که موضوع مرگ دختر وزیر را از زبان یک یک آن ها شنید، به هر یک خلعتی بخشید و آن ها را مرخص کرد. رفته رفته آتش خشم شهریار فروکش کرد و محبت جای کینه را گرفت و به فکر دختر وزیر افتاد. اغلب اوقات در تنهایی گریه و زاری می کرد و از کرده خود اظهار پشیمانی می نمود، ولی در ظاهر ابداً به روی خود نمی آورد. کم کم از خواب و خوراک افتاد و شب ها پنهانی به قبرستانی که جسد آن ناشناس را به خاک سپرده بودند، می رفت و مدتی بر سر خاک می نشست و اشک می ریخت و همین که هوا می رفت روشن شود، به قصر بر می گشت و از در مخفی به خوابگاه خود داخل می شد، تا هیچ کس گمان نکند که شب در اطاق خواب نبوده است. خلاصه، چهل شب آزگار کار شهریار همین بود. روزها طوری اخم هایش در هم بود که کسی جرأت خندیدن در حضورش را نداشت. اتفاقاً شب چهل و یکم در عالم خواب دختر وزیر را دید که سر تا پایش غرق در خون است وقتی از حالش جویا شد، دختر گفت: «اگر می بینی که در خون غوطه ورم به سبب ظلم و ستم و بی وفایی تو می باشد. آخر ای بی انصاف من چه کرده بودم که فرمان دادی مرا بردار کشیده و پوست از صورتم بکنند. آیا هیچ دیده یا شنیده شده که کسی را بی گناه چنین مجازات کنند. من اینک به پیشگاه خداوند می روم و از او می خواهم که داد مرا از تو بستاند.» شهریار که این سخن را شنید از خواب پرید و در دل خودشور عجیبی احساس نمود و به زاری و ناله پرداخت و هر زمان آرزوی مرگ می کرد و می گفت: «خداوندا من طاقت دوری و فراق یارم را ندارم. زودتر جانم را بستان و مرا از این رنج جانسوز خلاص کن.» این قدر از این سخنان گفت و گریه کرد تا بیهوش بر بستر افتاد. اتفاقاً وزیر که پیوسته مراقب رفتار شهریار بود و آن شب نیز در گوشه ای پنهان شده بود، تمام حرف های او را شنید و دانست که از کرده خود سخت پشیمان شده است. تصمیم به طرح نقشه ای گرفت. صبح روز بعد، وزیر به خدمت شهریار رفت و از هر دری سخن به میان آورد تا به موضوع مرگ فرزند بی گناهش رسید. شهریار با صراحت تمام اقرار کرد و گفت: «من از عمل خود شرمنده هستم و هرگاه به خاطر می آورم که دیگر قدرت و قوت جوانی در من وجود ندارد تا بتوانم دختر جوانی را از خود راضی و مسرور سازم، بر خودم لعنت می فرستم که ای کاش زودتر این پرده تکبر و خود پرستی از مقابل چشمم برداشته می شد تا مرتکب چنین دیوانگی نمی گردیدم و دختر بی گناه تو را به آن وضع فجیع نمی کشتم.» وزیر که مشاهده کرد شهریار از کرده خود واقعاً پشیمان شده است، گفت: «اگر أحياناً معجزه ای اتفاق می افتاد و بار دیگر دخترم زنده می شد به جبران خطای خود چه می کردید؟» شهریار گفت: «هر چند چنین چیزی امکان پذیر نیست، ولی هرگاه این معجزه اتفاق می افتاد با دست خودم و با رضا و رغبت دختر را به عقد هر کسی که دوست می داشت در می آوردم و آن دو را خوشبخت و سعادتمند می ساختم.» وزیر که دید شهریار این سخن را از ته دل می گوید، از وی مهلت طلبید تا رفته و دختر و محبوبش را به حضور آورد. روز دیگر به فرمان شهریار، مجلس جشنی ترتیب دادند و آن دو زوج خوشبخت را دست به دست داده به حجله فرستادند. هر چند شهریار این کار را با رضا و رغبت انجام داد، لكن اغلب در خلوت بر ناکامی و نامرادی خود اشک می ریخت. دختر وزیر هم با محبوبش زندگی سعادتمندانه ای را شروع کردند و سال های سال به خوشی و خوبی زندگی نموده و صاحب فرزندان متعدد گشتند. الهی همچنین که آن ها به مراد دلشان رسیدند، شما هم برسید.

Previous
Previous

پادشاه و سه دخترش (1)

Next
Next

پادشاه ظالم که رعیت او را از سلطنت برکنار کرد